آراد نفسمآراد نفسم، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره
آیدا نازنینم آیدا نازنینم ، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

تمام زندگی مامان و بابا

جمعه های شیرین

همیشه روز جمعه برام لذت بخشه چون سرکار نباید برم و با تو هستم و شما راحت میخوابی و من کنارت هستم و اصولا آخرین درخواست  می می را هم تا ساعت ٧ صبحه و راحت میخوابی و مثل هم هستیم باید سکوت مطلق باشه و من چون عادت به سحرخیزی دارم گاهی زودتر پا میشم و کمی از کارهام را انجام میدم و مواظبم سکوت باشه و صبحانه را صبر میکنم تا شما بیدار بشی ٦ اردیبهشت تا شما خواب بودی من هم رفتم و اولین توت فرنگی که باباجون کاشته بود و خیلی هم بهش رسیدگی میکرد و از پرورششان لذت میبرد را  چیدم شما که بیدار میشی با هم صبحانه میخوریم  صبحانه را چند لقمه بیشتر نمیخوری و کمی هم چای عسل که جدیداً ازم  تکه نان میخوای که بندازی توی استکانت ...
16 ارديبهشت 1392

آموزش یا شیطونی

برات آموزش بن بن بن مقدماتی خریدم که کمی بهت آموزش بدم مخصوصا حالا که اکثر کلمات را که از ما می شنوی دست پا شکسته تکرار میکنی خونه بابا حاجی بودیم که بازش کردم و کارت اول را برداشتم که نگاه کنم که آمدی از دستم گرفتی و آقا ناصر گفت بهش بگو بده به من ببینم با اسم می شناسمت و من گفتم ای بابا معلومه که میشناسه و شروع کردیم گفتم آرادجون بده آقا ناصر رفتی دادی بهش و همه می گفتند ما را بگو گفتم خاله جمیله بهش دادی مخیا , مامان بزرگ , نادیا تا رسید به آقای علیزاده که جالب بود ماتت برد گفتم آقای دکتر رفتی و دادی بهش خیلی جالبه خیلی وقتا برای چکاپ گوشهات و معاینه ات بردمت مطبش و زود تشخیص دادی  و وقتی بهت گفتم بده خاله طاهره باز  ماتت زد که...
15 ارديبهشت 1392

شبهای زیبای با تو بودن

پسر کوچولوی ناز من شبها همیشه موقع خواب با تو مراسم بازی داریم شبها از موقعی که قصد خواب میکنیم و میریم اتاق خواب شما تازه اول شیطنت و بازیگوشیته مرحله دومته و اصلا به خواب روزت بستگی نداره  و باید یکی دو ساعت بازی کنی گاهی اوقات واقعا من و بابای خسته هستیم و خوابمان میاد ولی شما از بس بپر بپر میکنی و روی سر من و بابای میایی که کلی موهامون را ماساژ میدی خواب از سرمان می پره و همش باید مواظب باشیم به جایی نخوری میروی روی تخت و میپری روی من و بابای و اصلاً کاری نداری خطرناکه یانه ٣٠ فروردین جمعه شب ساعت یازده رفتیم برای خواب و دوباره بازیهای شما و آخر سر رفتی از اتاق بیرون و آمدم آرام نگاهت کردم کردم دیدم روی مبل نشستی و کنترل و پارچ...
11 ارديبهشت 1392

مادر دوستت دارم

زیباترین واژه بر لبان من واژه مادر است زیباترین خطاب مادر جان است مادر واژه ایست سرشار از امید و عشق واژه ای  شیرین و مهربان که از ژرفای جان بر می آید . مادر نور چشمانت گرمی بخش وجودمه و هنوز بعد از گذشت سالها تن خسته من نیازمند نوازش توست و تو را می خواهد و با وجود تو معنی پیدا میکنم همیشه سنگ صبورم بودی دلگرمی زندگیم هستی همیشه کنارم باش که دنیا با وجود تو زیباست پسر نازنینم امروز که دارم می نویسم خدا را شاکرم که مادر دارم و امیدوارم وجودش مستدام باشه و همیشه در سلامتی بسر ببره  مادر عزیزم در مهربانی , صبوری , فداکاری و . . . بی همتای . بهترین مادری هستی که من می تونستم داشته باشم . بهترین گل ز...
10 ارديبهشت 1392

آراد و آروین

روز پنج شنبه بعد از آمدن از استخر آروین و مامان گلش آمدند خونه ما و سومین ملاقات این دو پسر گل بود دفعه اول هر دو تا چند ماهی نداشتند آراد خیلی خوشحال بود و تقریباً باهاش کنار می آمد با اینکه دیروز فاطمه آمده بود پیشش و هر کدام از اسباب بازیها را که مشترکاً میخواستند برد با آراد بود ولی با آروین اگه چیزی میخواست اعتراض نمیکرد و وقتی آروین رها میکرد آراد میرفت سراغ اسباب بازی که میخواست و آخر سر هم باهاش قایم موشک بازی میکرد و مدام میگفت دکی دکی من که دیدم از نمونه لباس آروین جان آراد هم داره وهنوز بندهایش را فیکس نکرده بودم پوشیدم تن آراد و با هم عکس گرفتم و سری آخر از بس تکان خورده بودی خراب شد  آراد و آروین دو قلوها با تف...
9 ارديبهشت 1392

18 ماهگیت مبارک عزیزم

١٨ ماهگیت مبارک نفسم , قلبم , عمرم پسر گلم هزار ماشالله داری برای خودت مرد میشی آقا کوچولوی من الان دیگه ٥/١ ساله شدی و به مامانی وابسته تر و همیشه با کارهات بهم انرژی میدی و من دلتنگ روزهای سپری شده میشم روز شنبه متوجه شدم روز شنبه واکسنت را میزنند برای همین مرخصی گرفتم و برای واکسن یک روز زودتر از موعد برای واکسن بردمت مرکز درمانی بهت شربت استامنوفن دادم و با مامان جون رفتیم برات کلاه گذاشتم و شما خیلی خوشحال از پوشیدن کلاه و از سرت برنمیداشتی سری قبل را آقای ع واکسنت را زد علاوه براینکه خیلی درد گرفت هم ارام کارش را میکرد و هم کمی از واکسنت زد بیرون اینبار به خانم ض گفتم نمیخوام که آقا به پسرم واکسن بزنه شما که سری اولهایش را...
9 ارديبهشت 1392

نفسمممم

نفس مامانی,  قلب مامانی, مامان لحظه لحظه زندگیش با بودن تو شیرینه   مامان قربون پسر بانمکش بره که دلم میخواد از خوشمزگیت قورتت بدم ولی تنها کاری ازم بر میاد محکم بوست میکنم و شما هم که عادت کردی دیروز عصر ٣/٢/٩٢ خونه بابابزرگ تلویزیون داشت برنامه مستند ٣ را نشان میداد اول که اسبها را دیدی نگاه میکردی به تابلوی خونه بابابزرگ و نگاه میکردی به تلویزیون بهت گفتم اسب و شما دقیق تکرار کردی اسب و بعد از اینکه رفت سراغ حیوانات دیگه شما رفتی دنبال بازی و تلویزیون داشت پلنگ نشون میداد آمدی با تعجب نگاه میکردی گفتم مامانی بگو ببر و دوباره تکرار کردی ببر خیلی ذوق کرده بودم کلی مشت و مالت دادم و شما خندیدی . بعد کلی با م...
9 ارديبهشت 1392
1